حیف نون و معلم پسرش

معلم  پسر حیف نون ، حیف نون رو  به مدرسه احضار میکنه!!!

 فرداش حیف نون میره مدرسه و از معلم می پرسه چی شده؟ مگه پسرم چکارکرده ؟؟؟؟

معلم میگه : آقای حیف نون، پسر شما خیلی خنگه!!!

حیف نون به معلم میگه: یعنی چی خانم معلم؟؟ اتفاقاً پسر من خیلی هم با هوشه!!

معلم میگه: الان خنگی پسرتون رو بهتون ثابت می کنم!!! بعد به پسر حیف نون میگه: بچه جان برو ببین من تو حیاط مدرسه هستم یا نه ؟؟؟

پسر حیف نون میره و بر می گرده میگه: نه خانم معلم، شما تو حیاط مدرسه نبودید!!

معلم : شاید تو دفتر مدیر باشم برو اونجا رو هم ببین!!!

پسر حیف نون باز میره و بر می گرده و میگه: نه خانم معلم اونجا هم نبودید!

معلم رو به حیف نون می کنه و میگه: حالا دیدید بچه تون چقدر خنگه ؟؟؟؟؟

حیف نون به معلم پسرش میگه: خوب پسرم درست میگه، شاید رفتید مسافرت خانم معلم!!!


موضوعات مرتبط: داستان و حکایت ، جملات و پیامک‌های طنز
برچسب‌ها: حیف نون , جوک , طنز , داستانک

تاريخ : چهارشنبه ۱۳۹۶/۰۳/۳۱ | 8:55 | نویسنده : باصفا |

کوچه باریک، چرچیل و رقیب احمق

میگن یه روز «چرچیل» داشته از یه کوچه باریکی که فقط امکان عبور یه نفر رو داشته… رد می‌شده… که از روبرو یکی از رقبای سیاسی زخم‌خورده‌اش به اون می‌رسه…

بعد از اینکه کمی تو چشم هم نگاه می‌کنن… رقیبه می‌گه: من هیچوقت خودم رو کج نمی‌کنم تا یه آدم احمق از کنار من عبور کنه...

چرچیل در حالیکه خودش رو کج می‌کرده… می‌گه: ولی من این کار رو می‌کنم….


موضوعات مرتبط: داستان و حکایت
برچسب‌ها: چرچیل , رقیب احمق , کوچه باریک , داستانک

تاريخ : یکشنبه ۱۳۹۵/۰۹/۲۱ | 23:11 | نویسنده : باصفا |

کوتاهترین داستان عاشقانه

 

روزی مردی از یک دختر پرسید:
آیا با من ازدواج می‌کنی؟
دختر جواب داد: نه
و از آن پس مرد شاد زیست، به ماهیگیری و شکار رفت، کلی گلف بازی کرد،تمام مسابقات فوتبال را دید و با هرکه دلش خواست رقصید.


موضوعات مرتبط: داستان و حکایت
برچسب‌ها: کوتاهترین داستان , داستانک , جواب رد , عاشق شکست خورده خوشبخت

تاريخ : دوشنبه ۱۳۹۴/۱۱/۲۶ | 23:37 | نویسنده : باصفا |

سارق و زوج

(چگونه از دست همسرانتان راحت شوید هاهاهاهاهاها)

    

مردی با اسلحه وارد یک بانک شد و تقاضای پول کرد.

مسئول بانک از ترس جانش پولها را در اختیارش گذاشت.
مرد سارق
وقتی پولهارا دریافت کرد رو به یکی از مشتریان بانک کرد و پرسید : آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟
مرد پاسخ داد : بله قربان من دیدم.
سپس مرد سارق  اسلحه رابه سمت شقیقه آن مرد گرفت و اورا در جا کشت.
او مجددا رو به زوجی کرد که نزدیک او ایستاده بودند و از آنها پرسید آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟
مرد پاسخ داد : نه قربان. من ندیدم اما همسرم دید.

سارق اسلحه را به سمت همسر آن مرد گرفت و به زندگی اش پایان داد ! 

 


موضوعات مرتبط: داستان و حکایت
برچسب‌ها: سرقت بانک , داستانک , حکایت , چگونه از دست همسر خویش راحت شویم

تاريخ : دوشنبه ۱۳۹۴/۰۹/۲۳ | 10:44 | نویسنده : باصفا |

 وفاداری را از این زنان یاد بگیرین!

           

میگن که تو شهر وینسبرگ آلمان، یه قلعه قدیمی و بزرگ و بلند وجود داره که  از هرجای شهر واستی، می‌تونی اون قلعه رو ببینی . مردم شهر وینسبرگ در مورد این قلعه، افسانه‌ای رو تعریف می‌کنن که موجبات افتخار و عظمت نیاکان اونهاست.

اونها می‌گن که تو قرن پانزدهم، لشکر دشمن شهر اونها رو تصرف میکنه  و تمامی مردم شهر به همراه زنان و بچه هایشان توی اون قلعه پناه میگیرن. پس از مدتی  اون قلعه بزرگ نیز به محاصره‌ی دشمن در‌میاد و شرایط برای  مردم  توی قلعه سخت میشه.

فرمانده ارتش دشمن از سر مروت و جوانمردی تصمیم میگیره که قبل از حمله‌ی ویرانگرش به آن قلعه اجازه بده تا زنان و کودکان آنها صحیح و سالم از قلعه خارج بشن و کسی هم کاری به کارشون نداشته باشه. 

    

خلاصه پس از مذاکره بین مدافعین قلعه  و محاصره کنندگان، این نتیجه حاصل میشه که زنان و کودکان در هنگام خروج گرانبهاترین وسایل خودشون رو هم که قابل حمل توسط خودشان باشه، با خودشون ببرند. بر اساس این تعهد فرمانده جوانمرد دشمن قول شرف میده که کاری به زنان و وسایل همراهشون نداشته باشه.

وقتی که زنان بر اساس قول داده شده از اون قلعه خارج میشن، فرمانده لشکر دشمن با حیرت هر چه تمامتر مشاهده میکنه که آن زنان ، شوهران خودشون رو بر دوش گرفتن و با چه زحمتی در حال بیرون رفتن از اون قلعه هستن. این صحنه برای لشکریان دشمن بسیار جذاب و تماشایی بود.  

 


موضوعات مرتبط: داستان و حکایت
برچسب‌ها: قلعه شهر وینسبرگ آلمان , افسانه قلعه , داستانک , زنان وفادار

تاريخ : شنبه ۱۳۹۴/۰۵/۱۷ | 22:41 | نویسنده : باصفا |
.: Weblog Themes By Bia2skin :.